«اشك ششم» اعلام اسقلال كرده است
خاچيك خاچر
|
|
«اشك ششم» اعلام اسقلال كرده است
خاچيك خاچر
آنروز هم مثل هميشه سر ساعت هفت و ربع عصر رسيدم خانه. انگار كه تمام اعضاء خانواده منتظر من بودند! چه خوشبختي بزرگي! تا نفس ـ نفس زنان به طبقه ششم، يعني دم در آپارتمان خودمان رسيدم شايد اگر اغراق نكرده باشم دو سه باري مُردم و زنده شدم. آخه فصل آلرژي آسم من بود. زنگ در را كه زدم بلافاصله در باز شد و زنم بهمراه دو دختر و دو پسرم در چهارچوب در هويدا گشتند. قيافه هايشان آنقدر سوال برانگيز بود كه من نرسيدم حتا سلام كنم. كسي هم به من سلام نكرد تا جواب بدهم! وانگار همه با هم يكصدا پرسيدند: ـ نون نگرفتي؟ و من خواندم آن حديث را و دانستم كه چه بايد بكنم. آخه صبح وقتي داشتم سركار مي رفتم خانمم گفت: ـ عصري وقتي ميآي خونه بيست ـ سي تا لواش بگير بيار! و حالآ اين بنده حقير سراپا تقصير، فراموش كرده بودم اين فرمان را اجرا كنم و جريمهام هم رفتن بلافاصله به نانوايي بود. بلادرنگ برگشتم تا راهي نانوايي شوم كه صداي خانمم مجدداً در راه پله طنين افكن شد: ـ حالا كه داري پايين ميري بيا اين سطل آشغال را هم با خودت ببر! برگشتم. ديگر كسي در چهارچوب در نبود. هر كسي دنبال كار خودش رفته بود. ايستادم. انتظارم زياد نپاييد. يكي دو دقيقه بعد خانمم با بسته پُر آشغال كه در حقيقت درون يك بشكه گنده پلاستيكي جاي داده شده بود، از آشپزخانه درآمد و به هر ترتيبي بود اون «گنج» پر محتوي را تقديم بنده كرد. «بشكه» سي ـ چهل كيلويي آشغال را كه نميدانم يادگار چند روز «كار و تلاش» خانواده ما بود بغل كردم و در سرازيري طبقات، پله ها را قدم به قدم و يكي به يكي پايين آمدم. حال من مانند رباطي شده بودم كه كوكش يا باطريش دارد تمام ميشود! دم در حياط كه رسيدم پسر بزرگم كه در كلاس پيش دانشگاهي يا آنطور كه معلم فيزيكشان مي گويد در «كلاس سوادآموزي» درس مي خواند، پشت سرم از پنجره داد زد: ـ بابا جون كوكا يادت نره! و من كه صبح سحر سركار رفته و حالا خسته و كوفته به منزلگاه و محل استراحت خود برگشته بودم «سطل» آشغال را زير درخت چنار بلند قامت جلوي در خانه خودمان با كيسه نايلونيش به يك ترتيب خالي كرده و «بشكه» خالي را توي حياط گذاشتم و روانه نانوايي محل شدم. توي راه هم همش فكر ميكردم كه: ـ من كه بطري ندارم چطور ميتونم كوكا بخرم؟ و يادم نميآمد كه مخترعين فن و طرفداران پر و پا قرص كوكا و فانتا و ... براي نجات من و همنوعان من از يك چنين مخمصهاي قبلاً زحمت كشيده، فكر كرده و بطريهاي پلاستيكي شفاف را اختراع كردهاند كه اگر يك روز پسر بزرگ كسي از طبقه ششم خانه پشت سر پدرش فرياد برآورد كه «آهاي پدر كوكا يادت نرود.» پدر واقعاً شرمنده نشود و بتواند روسفيد به خانه برگردد. رسيدم به نانوايي. باز هم اگر اغراق نكرده باشم پانزده ـ بيست نفري توي صف بودند. من هم پشت سر نفر آخر سنگر گرفتم و منتظر ماندم. هوا ديگر داشت جدي ـ جدي تاريك ميشد. ناگهان مشاهده كردم كه يكنفر از آدمهاي جلوي صف مرتباً با ايماء و اشاره دارد مرا به جلو فرا ميخواند. رفتم جلو. چقدر خوشحال شدم. يكي از دوستان دوران دبيرستاني من بود، آرشاك آرشاكيان، ملقب به «اشك ششم». اول همديگر را حسابي در آغوش گرفتيم. چپ، راست و سپس باز هم كنارِ چپ صورت يكديگر را وانمود كرديم كه داريم ميبوسيم. بعدش شروع كرديم به گفتمان. آخه ما توي مدرسه هم زياد با هم دوست بوديم. ملت به صف ايستاده هم كه ديد ما اينجوري همديگر را در آغوش ميفشاريم و ميبوسيم و آماده يك گفتمان دو جانبه حسابي هستيم، فهميد كه ما به اين آساني از هم جدا شدني نيستيم و از خير يك نوبت گذشت و چيزي نگفت و من هم خودمرا زدم به اون راه و همانجا اول صف، كنار «اشك ششم» اتراق كردم و ماندم. لقب «اشك ششم» را در كلاس نهم كه تاريخ سامانيان را ميخوانديم به آرشاك آرشاكيان داديم. يه شير پاك خوردهاي (خواهش ميكنم با شيرپاك امروزي اشتباه نشود) نشست حساب كرد، ديد، از كلاس اول تا نهم كه نه سال عمر تلف كردهايم، پنج همشاگردي داشتهايم كه نامشان آرشاك بوده است و اين يكي كه از ارامنه مسجد سليمان بود و همراه خانوادهاش به تهران كوچ كرده بود، به كلاس ما در «دبيرستان كوشش پسران» آمده بود، شد آرشاك «اشك ششم». تا همين اواخر، يعني دو ـ سه سال پيش هم، هفته اي دو بار، يكشنبه ها و سه شنبهها، عصرش ميرفتيم باشگاه آرارات و روي آسفالت ضلع شمالي آن مثلاً فوتبال بازي ميكرديم. «اشك ششم» هم ميآمد و يك پيراهن نارنجي رنگي هم با شماره پانزده (كه ربطي به شش «اشك ششم» نداشت) ميپوشيد تا همه فكر كنند كه روز و روزگاري ايشان در تيم دسته يك آرارات فوتبال بازي ميكرده است. حالا تيم ملي فوتبال هلند فكر نميكنم كه مدنظر «اشك ششم» بوده باشد. ولي ما كه ميشناختيمش ميدانستيم كه «اشك ششم» اصلاً و ابداً فوتبال دوست هم نبوده، چه برسد كه بازيكن باشد. دكترها بهش گفته بودند چربي خونش بالاست و اجباراً بايد حركت كند، اونم كم خرجترين نوع «حركت» را انتخاب كرده بود و چون خونهاش توي ده ونك بود مثل من ميآمد قاطي فوتباليستهاي قديمي ميشد و يك كمي ميدويد. حالا از آن روزي كه من ديگه نرفته بودم فوتبال بر روي اسفالت كه داستانش بسيار طولاني است. يك بار، يكي از «بچهها» پشت پاي حسابي به من گرفت كه با صورت خوردم زمين و ... ديگه نرفتم. زنم هم گفت: ـ آخه توي پيرمرد چه به فوتبال، اونم روي آسفالت! در طول سالهاي بازي براي بعضيها عادت شده بود كه هر بار پس از بازي به خانه يكي از بازيكنها ميرفتند و تا نيمه شب مشغول صحبت و گپ ميشدند و يك شام مختصري هم به حساب صاحب خانه ميخوردند. اين عده از آقايان فوتباليستها كه اكثراً هم ازدواج نكرده بودند، يكي ـ يكي بدون اينكه كسي نوبتي ترتيب داده باشد اين كار را انجام ميدادند و سر نوبتشان همه را به منزل ميبردند الا اين آقاي آرشاك ملقب به «اشك ششم». همه ميدانستند كه زن اين آقا مانند اكثريت قريب به اتفاق زنان، مهمان دوست نيست و آرشاك بيچاره هم كه بدون اجازه فرمانده خود نميتوانست كسي را به خانهاش دعوت كند. و اينطور بود كه او كم ـ كم خودش را از محفل حذف كرد و ديگر با كسي عازم منزلش نميشد. و پس از بازي مثل من و چندين و چند نفر ديگر راهش را ميكشيد و راست ميرفت خانه. البته اين مسئله بين اين عده نيز زياد دوام نياورد و بزودي از ميان برداشته شد. ولي اين كه آرشاك ملقب به «اشك ششم» خانه همه رفته، سر سفره همه نشسته، خورده و نوشيده و بعدش هم سرش را انداخته بود پائين و رفته بود، برايش سوء سابقه بدي شده بود. به هر حال مثل اينكه دارم يواش ـ يواش از اصل داستان منحرف ميشوم. حال با اينهمه سابقه و سوء سابقه، ما جلوي نانوايي يكديگر را ديده بوديم. از كارمان، از وضعيت مدرسه بچههايمان، از انتخابات مجلس و از چگونگي كانديداي شوراي خليفهگري براي مجلس شوراي اسلامي! و از جنگ خونين چچن و اوضاع نابسامان ارمنستان و آتش بس شكننده قره باغ و از خريدهاي جديد تيم «پرسپوليس» و «استقلال» و ... از هر چيزي كه فكر كنيد ما صحبت كرديم ولي وقتي كلمه استقلال به ميان آمد آرشاك ملقب به «اشك ششم»، دوست زن ذليل من، لبخند شيريني زد و مانند كساني كه راز و سر مهمي را ميخواهند فاش كنند، دهانش را بگوشم نزديكتر كرد و زير گوشم با لحن پيروزمندانهاي گفت: ـ دوست خوب من! من الان سه ماه است كه اعلام استقلال كردهام. راستش را بخواهيد من چيزي نفهميدم. اعلام استقلال؟ پرسيدم: ـ چطور مگه؟ از زنت جدا شدي؟ و دوست من مانند سياه پوستاني كه آبراهام لينكلن حكم آزاديشان را امضاء كرد و از بردگي درآمدند و خوشحال و خندان و سرمست شدند، تا بعدش حاليشان شد كه چيز زيادي عوض نشده است. توضيح داد: ـ بالاخره حدود سه ماه پيش من يخچال و منقل كوچكي از همسايه كناريمان كه عازم ديار فرنگ بود به ارث بردم، يعني هديه گرفتم. آنها را گوشه حياطمان زير درخت توت بزرگي قرار داده ام، هر خوراكي يي هم كه زنم اجازه داده است خريده ودر آن گذاشتهام تا اگر كسي به ديدن من ميآيد در همانجا از او پذيرايي كنم. از زنم خواهش كردهام كه با اين يخچال و منقل من كاري نداشته باشد. اهل خانه هم تقاضاي استقلال مرا خوشبختانه پذيرفتهاند ... و من بدون تامل پرسيدم: ـ كسي هم آمده تا حالا؟ ـ راستش را بخواهي، نه، ولي اميدم را قطع نكردهام. آخه يه مدتي بايد سپري بشه تا دوستان و آشنايان من از اعلام استقلال من آگاه بشوند! من دست او را در دست گرفته و هر چه زور داشتم آنرا فشردم: ـ انشاء... كه مبارك است. خدا عمري دراز به تو عطاء نمايد كه بتواني اين استقلال فصلي را كه فعلاً فقط در بهار و تابستان كه هوا خوب است قابل استفاده خواهد بود به پاييز و زمستان هم بسط بدهي... و مي خواستم بهش بگم كه اگر ممكن است آگهي يي در روزنامه «آليك» چاپ كند تا همه آشنايان و دوستان و فاميل از اين مسئله آگاه شوند. ترسيدم كه استقبال بيش از اندازه مانع از ادامه استقلال او شود و چيزي نگفتم. و ما آنقدر غرق صحبت و آنقدر مسرور از استقلال فصلي «اشك ششم» شده بوديم كه نفهميديم كي نوبت ما رسيد، نان را گرفتيم و وقتي مي خواستيم از هم جدا شويم آقايي كه كنار ما منتظر نوبت خود بود و به تمام حرفهاي ما آرام و ساكت براي خودش ايستاده و گوش داده بود جلو آمد و به ارمني گفت: ـ معذرت مي خواهم! اسم من هم آرشاك است! ـ من بلافاصله با خود گفتم، بفرما اين هم آرشاك، «اشك هفتم». ـ من هم تقريباً هم سن و سال شما هستم. داستان اعلام استقلال را شنيدم، خيلي خوشم آمد. من هم مثل شما مسئله داشتم. كار من شايد زارتر از كار و وضع شما بود. در هيچ چيزي من اجازه صحبت و دخالت نداشتم چه برسد به تصميم گيري و اعلام راي! مدت زيادي رنج كشيدم درست مانند شاعر حماسه سراي فردوسي طوسي كه تمام رنجهايش را در يك نيم بيت خلاصه كرده است. و آرشاك «اشك هفتم» اين نيم بيت را با لحني پيروزمندانه به فارسي دكلمه كرد: ـ بسي رنج بردم بدين سال سي ... و باز به ارمني ادامه داد: ـ بالاخره ما به يك توافق بسيار مهم و تاريخي رسيده ايم. در مسايل كلان و اصلي من به تنهايي تصميم مي گيرم و تصميم را اعلام مي كنم و در مسايل جزيي و پيش پا افتاده خانم و بچه ها. و من كه بهت زده به دهان اين همشهري ناآشنا خيره شده ام با بي طاقتي مي پرسم: ـ اگه ممكنه كمي شرح بدهيد تا ما هم ياد بگيريم و ضرب المثل ارمني را كه مي گويد: «اگر در يك خانه زندگي نمي كنيم، درد و رنجمان كه يكيست!» را برايش ميگويم و او باز لب به سخن مي گشايد: ـ چيزهاي كلاني مثل جنگهاي داخلي كنگو، قحطي در حبشه، جانشيني فلان رييس جمهور، ريشه كن كردن بيماري خانمانسوز ايدز از جهان، وارد كردن برنج از تايلند، فروش نفت و گاز به فرانسه و تصميمات مملكتي و جهاني ديگر را من به تنهايي بعد از شنيدن اخبار راديو تلويزيون و خواندن روزنامه مي گيرم و فقط مسايل جزيي و پيش پا افتاده اي مثل چي و از كجا خريد كنيم، چه بپوشيم، تلويزيون را كي روشن و كي خاموش كنيم، به كه سلام كنيم و به كه نه! كي را به شام و كي را به نهار و كي دعوت كنيم، كي به خانه چه كسي برويم، و پيش چه مهماني از چه صحبت كنيم و چيزهاي بي اهميتي از اين قبيل را به خانم و بچه ها واگذار كرده ام. و در حالي كه هم آرشاك «اشك ششم» و هم من با دهاني باز و ذهني پرتعجب به دهان آرشاك «اشك هفتم» خيره شده ايم، ادامه مي دهد: ـ ولي يك چيز را من براي خودم حفظ كردهام و آن را هرگز از دست نخواهم داد. تعجب ما صد چندان ميشود. مرد ناشناس كه خود را قاطي صحبت هاي ما كرده است با چهره اي بشاش و باز و با لحني پيروزمندانه ادامه مي دهد: ـ با همه اين اوصاف من حق زدن حرف آخر را براي خودم حفظ كرده ام! اين منم كه حرف آخر آخر را در خانه مي زنم. پس از فرمايشات خانم و بچه ها من هميشه مي گويم، چشم قربان! همين الساعه قربان، حق با شماست قربان، اطاعت مي شود قربان ... و من وقتي نان و كوكاكولا را به خانه بردم و تحويل اهل منزل دادم، داستان استقلال فصلي آرشاك «اشك ششم» و تصميم گيري آرشاك «اشك هفتم» را براي آنها تعريف كردم. زنم خنديد و طبق عادت هميشگيش هنوز داستان من تمام نشده گفت: ـ چون ما حياط نداريم تو هم برو پشت بام و آنجا پرچم استقلالت را هوا كن. در همين موقع باران شديدي شروع به باريدن گرفت و بچه ها با صداي بلند خنديدند...
|
|